آخرین آرزوی دلم

یک روز می رسد که در آغوش گیرمش، هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای ...

۰۰۰

مدتها بود اصلا فراموش کرده بودم وبلاگی دارم و دوستانی مجازی چقدر این روزها سردم ، تهی ام  دیگر کم کم داریم از هم فاصله میگیریم  این را به وضوح در زندگی ام‌ میبینم تنها دقایقی که باهمیم همان چند دقیقه سر سفره ناهار است همه حرفهارو آماده میکنم فقط برای همان چند دقیقه  نمیدانم مشکل منم یا اوست  یا اتفاقات ناخواسته ای که این چند سال برایمان افتاد  موبایلی که رمز دارد و من نمیدانم چیست . رختخوابی که به بهانه باد کولر جداست  نور گوشی که تا نیمه های شب روشن است و منی به آینده نامعلوم فکر میکنم و تصمیمی که در ذهنم گاهی اوقات جدی میشود و گاهی اوقات منصرف این روزها از بهزیستی تماس میگیرند...
22 مرداد 1400
1